تو همین دنیایی که پر شده از تلاش های سرسختانه برای بقا...
پر شده از تکرار و پوچی...
تنها دلخوشیم شده اینکه از سر کار برگردم و کتری رو بزارم رو اجاق. لباسامو در بیارم و یه چایی دم کنم...
یه ملحفه بپیچم دور خودم و یه لیوان چایی تلخ تو دستم... بشینم تو ایوون کنار گل ها...
بهاره و شبا خنکه... چندتا آهنگ خوب گوش کنم و زل بزنم به آسمونی که بعد این همه سال به سختی از بین آپارتمان ها معلومه...
دلمو خوش کردم به وقتایی که اینجا میشینم و فکر میکنم... ذهنم میره به زمان هایی که هنوز نرسیده. به روزای خوبی که شاید نیاد...
دلم خوشه به تو
جمعه است و عصر...
باز من فکر می کنم و فکر می کنم...
به تنهایی هایم و سکوت و تاریکی بعد از ظهر اتاقم...
به سرم می زند بروم بیرون و قدم بزنم. از کنار پارک رد شوم و آدم ها را نگاه کنم... بروم کتاب جدید بخرم و غرق شوم.
دلم به قدر تمام دنیا تنگ است...