سرم را تکان می دادم . تازه داشتم آگاه میشدم و او در نقش یک ناجی داشت مرا از خواب بیدار می کرد . بوی زندگی می آمد !
داشتم گَرد مرده ای که تمام این سالها خودم روی این زندگی پاشیده بودم به چشم میدیدم .
ناجی غریبه نبود ، تمام این مدت مرا میدید ، حال آمده بود برای آگاه کردن و من سکوت کرده بودم و انگار در حس جدیدی غوطه ور بودم .
زندگی دوباره سوسو می زد...
همه چیز از همان لحظه شروع شد ...
از همان دقایق شوم ، روزهای لعنتی و سالهای پیشرفت .
بوی تکنولوژی و زرق و برق امکانات کورمان کرد ! وگرنه
وگرنه در خانه های ویلایی و روستاهای خودمان خوشحال و آسوده روزگار می گذراندیم
لب چشمه عاشق دختری میشدیم که رخت چرک ها را می شست
هروز و هروز خانواده خود را می دیدیم ، هروز احساس خوشبختی می کردیم
دغدغه مان پول و قسط و خورد و خوراک نبود
پیشرفت کردیم برای آسایش و بیشتر از همه آسایش را از دست دادیم .