یه وقتایی . مثل همین حالا . مثل همین جمعه
دلم اونقدر تنگ و حالم بد میشه که متنفر میشم از خودم
از دنیا ، از همه آدمایی که میشناسم...
دلم می خواست نبودم، هیچی نبود... اصلا مهم نیست برام هیچ چیز
زانوهامو بغل میگیرم و به خودم میگم لعنت به این زندگی
لعنت به من لعنت به همه
لعنت به آخر هفته ها
لعنت به جمعه شب
تو همین دنیایی که پر شده از تلاش های سرسختانه برای بقا...
پر شده از تکرار و پوچی...
تنها دلخوشیم شده اینکه از سر کار برگردم و کتری رو بزارم رو اجاق. لباسامو در بیارم و یه چایی دم کنم...
یه ملحفه بپیچم دور خودم و یه لیوان چایی تلخ تو دستم... بشینم تو ایوون کنار گل ها...
بهاره و شبا خنکه... چندتا آهنگ خوب گوش کنم و زل بزنم به آسمونی که بعد این همه سال به سختی از بین آپارتمان ها معلومه...
دلمو خوش کردم به وقتایی که اینجا میشینم و فکر میکنم... ذهنم میره به زمان هایی که هنوز نرسیده. به روزای خوبی که شاید نیاد...
دلم خوشه به تو