در برابر تو سر به خاک می سایم و گونه هایم گلگون می شود از شرم این ناتوانی ...
از آینه به چهره اش نگاه می کردم ...
دریغ از یک ذره دلخوشی و امید ، مثل سنگ !
راننده مینی بوس را می گویم ...
موهای ژولیده و ظاهر نامرتبی داشت
یک لحظه متوجه شد که زل زده ام به قیافه عبوسش
چشمم را برمی گردانم و نگاهم می افتد به آگهی ترحیمی که روی شیشه جلو نصب شده و دوباره نگاهش می کنم
لباس سیاه پوشیده
اگه می شد ، همین الان چمدونمو بر می داشتمو می رفتم اونجا
اونجایی که دیوارای کاهگلی کوچه هاش از من خاطره دارن