میرســد آوای بـــــاد، در سکــوت لالــــــهزار میرسد اینک خــزان، بـاز هــم دیـوانــهوار
میرســد سرمـای مِهر، در دل ایـن کوچــهها میروی و میشود، باغ عشقــم بیبهــار
جــانِ شیـریــــنِ مــرا، مــیروی و مـیبـــری مـیروی و میشــود، بغـضها بـیاختیــار
گیجــی و آشفتگـــی، در ســراب لحظـههــــا بعـد تو کـارم شده اسـت، انتظـار و انتظـار
با دو صَد چشم امید، مینویسم «عشق» را چشم بر هم میزَنی، میشود بی اعتبار
شعله در جـان میزنی، میکُشــی آخر مـرا با دو گیسویـت مـرا، میکِشـی بــالای دار
بــرزخ بعد تـــو را، ایــن چنیــن سَـر میکنــم دیدگـانم اشکبــار، گونههــــایم شــورهزار
کفــر و ایمانــم تویی، میپرستــم مـن تــو را تـو بــرای مـن همـان، حضــرتِ والایِ یـــار
در سکوتــی سهمگیـن، در غــروبی آتشیــن چشـم بــه در دارد هنوز، ایــن دل امیـدوار
با دو چشم باز هم، مرده است این دل ولـی تـــا مگـر زنــده شود، بــاز بـا دیـــدار یــــار