هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

شبی که صبح نمیشه

زل زدم به تهران ... چراغای کوچیک و بزرگ ، دور و نزدیک سوسو میزنن

به هر چراغ روشنی که نگاه می کنم به این فکر می کنم که چه داستانی داره با خودش

چند نفر زیر نورش زندگی می کنن؟ مرد ، زن ، دختر ، پسر ، پیر ، جوون

شادن و می خندن ؟ یا افسرده و غمگینن ؟

به تعداد چراغای روشن داستان هست اینجا ...

و هر بار من خودمو می زارم جای یکی از اون آدما و تا صبح زندگی می کنم.

باهاشون می خندم ، گریه می کنم ، به دنیا میام ، میمیرم

از این فاصله چراغا دیده می شن ، انگار شب آرومیه اما فقط خدا می دونه که تو دل هر پنجره از این خونه ها چه خبره...

من اینجام ، شبه... شبی که صبح نمیشه

بزرگ شدم، همین حالا!

سر ظهر تو تراس خونه نشستم ... ساعت حدود 2:30 باید باشه.

آفتاب شهریور مثل ماه های قبلی اونقدرا هم تند نیست. شمعدونی ها هنوز مقاوت می کنن و گل میدن.

یه چایی لیوانی دستمه و تو فکر اینم که تلخ بنوشم یا قند بیارم. اینکه این موقع ظهر تو تراس نشستم و دارم چایی می خورم اونقدرا هم اتفاقی نیست. چند روزیه که می خوام بشینم و ببینم با خودم چند چندم!

فکر کنم درباره آدمی که هستم. آدمی که دیگه اون آدم قبلی نیست...

آدمی که درساشو خوب یاد گرفته و روی تک تک جاهای بدنش جای زخم و دشنس.

اونی که به هرکی دل بست ازش دل بریدن.

اونی که دوید اما نرسید. منی که هرچقدر خوب بودم بدی دیدم و هرچقدر راه اومدم سوار شدن...

منی که دیگه بزرگ شدم، همین حالا!

یاد گرفتم بزرگ شدن خوب نیست. یاد گرفتم آدما عوض میشن

فهمیدم هرچی پیش میره بدتر میشه و نه بهتر ، فهمیدم نباید بفهمم

فهمیدم هیچ دوستی بهتر از پدر مادر نیست ، فهمیدم به موقعش همه تنهات می زارن

پس به خودم اومدم و دیدم بعد از 25 سال بزرگ شدم!

بزرگ شدم، منی که سعی می کردم کوچیک بمونم و بچه گی کنم...

بزرگ شدم، منی که تا امروز صبح دنیا رو جدی نمی گرفتم...

من دیگه من نبودم

آسمون شهر از قبل هم خاکستری تر شده... تو پارک ملت نشستم روی نیمکت و اومدن پاییزو نگاه میکنم. مثل خوره افتاده به جونم حرفی که خواستم اما نزدم...

بعد ۵ سال اونی که رفته بود برگشت... خواستم بگم:«بزرگ شدی و فهمیدی، اما دیر» 

دیر بود. من دیگه من نبودم!