از وقتی خاطرم هست درخت بزرگ انار در حیاط خانه جا خشک کرده بود. از آن اول هم هیچوقت انار خوبی نداد و تابستان ها همیشه آفت می گرفت...
با همه اینها چقدر خوب بود که بود! فکرش را که می کنم اگر روزی نباشد جایش خیلی خالیست . انگار اصلا یه چیزی کم می شود از این خانه بدون این درخت بزرگ بی مصرف.
البته همچین بی مصرف هم نیست. حداقل می شود از برگ های زرد و جادویی اش در فصل پاییزی لذت برد. لذتی که شاید هیچکس درکش نمی کند.
همین چند هفته پیش بود که همسایه طبقه سوم به پدرم می گفت : باید درخت انار را قطع کنیم. به هیج دردی نمی خورد.
امروز که در تراس نشسته بودم و لیوان قهوه در دستم بود. هوای تازه و مرطوب بعد از باران را نفس می کشیدم و نگاهش می کردم. لابلای برگ های زردش چند انار بزرگ و قرمز دیده می شد. با خودم فکر کردم اگر نباشد از چه چیز این خانه و حیاط می توان لذت برد؟
بازم غـــم داره تــــــو قلبم گُل انـــدوه می کــــاره بیــــادش واژه می بافم با اینکه رفته چند ســـــــاله
با اینکه لمس دستاش از تموم عشق سهمم بود خوشم از اینکه خوشبخته ، از این بارون که می باره
امیدی نیست برگــــرده ، دارم مرثـــیه می خونم یه دم خوبم و می خندم ، یه دم آشوب و دلخونـــم
با اینکه رفته چند ساله ، بیــــادش واژه می بافم اونـــم یاد مـنه شــاید ، نمی دونــی ، نـــمی دونم
17/7/93
عجب پاییزی بشود پاییز امسال
یادت هست ؟ خیلی وقت بود که منتظر بودیم تا طبیعت به نفس های آخرش نزدیک شود
برگ ها بمیرند و بریزند و ابرها بیایند
قرار گذاشتیم من و دلتنگیهایم
همین که هوا کمی خنک شد
دم غروب یک لیوان بزرگ چای گرم برداریم و برویم توی تراس بنشینیم
شهر را نگاه کنیم
چراغ هایی که یکی پس از دیگری روشن می شوند
و مردمی که به سمت خانه هایشان بازمی گردند . چقدر با امید و اشتیاق !
شاید هم به آسمان نگاه کردیم و فکر کردیم که تا نم نم باران بزند عاشق های شهر بیایند توی کوچه و خیابان
نم نم باران زد اما ...