امروز فهمیدم
خوب بودن کافی نیست...
فهمیدم شکستن غرور چیزهای خوبی در پی ندارد
فهمیدم نگه داشتن اشک یعنی مرد شدن
و چقدر بدم آمد از خودم که مرد شدم.
امروز شکستم
غروب بود و من و خورشید هردو با هم غروب کردیم
سرم درد میکند، تیر می کشد
انگار هوایم بارانیست
صاعقه ها را احساس می کنم
و چشمانم مانند دو سد بزرگ پر آب اند
اما نم پس نمی دهند
امروز فهمیدم
اعتماد به نفس به تنهایی کافی نیست
فهمیدم حتی اگر همه چیز هم خوب باشد
می تواند با یک کلمه، با یک نگاه
آوار شود تمام آنچه ساخته ای
امروز را فراموش نخواهم کرد
بلکه قابش می کنم و در سرسرای ذهنم به دیوار می آویزم
تا یادم بماند که شکستن چه طعمی دارد
تویی بــا من ، منم با تــــو بـــــزار ببـــافـم موهاتـــو
تــــو خندیـدی و نوشیــدم از اون فنجـون چشماتـــو
تـو شیرینـی و فرهــــــادم منم مجنــــون و لیلاتــــو
یه موسیقی لایـت و شمع یــــه پُک از کنج لبهاتـــو
ولـیعصــــر و غــروب ســرد یه دست گرم تو دستاتو
هیروشیمــــا میشه قلبـم وقتـی میبـــاره اشکـــاتو
چرا چند وقته که سـردی؟ بـیـــا و وا کــن اخـمـــاتو
- چرا حرف نمیزنی دیگه؟
- چی بگم مثلا؟ چیزای تکراری؟
- دیگه دعوامم نمی کنی؟
(سکوت)
شاید سکوت بهتره... شاید بهتره چیزایی که تو ذهنمه نگم!
شاید بهتره ندونه که دیر شده... من شکستم کافیه ، نمیگم که تو نشکنی...